تاملی در باب بازخوانی جریانهای فرهنگی
باید روایت خودمان را ارائه دهیم
نیروهای راست نظام از سکوت در عرصه فرهنگی ضربه خورده و میخورند اما نه چون عامدانه، چپیها را سانسور کردهاند بلکه فقط چون تلاشی برای شناساندن درست جریان فکری- فرهنگی ایشان به جامعه نکردهاند و این بازی خطرناک، دوسرباخت است چون هم به نتایج احتمالی ناشی از حذف رقیب نخواهند رسید و هم به توتالیتاریسم متهم خواهند شد.
به گزارش « نسیم آنلاین »، فاطمه ترکاشوند در روزنامه صبح نو ن وشت:
نیروهای نظام از سکوت در عرصههای فرهنگی ضربه خوردهاند نه از این بابت که جریان مقابل را سانسور کردهاند بلکه چون تلاشی برای شناساندن و معرفی درست این جریان فکری و فرهنگی نکردهاند
«قبل از هرچیز باید مشخص کرد که رژیم شاه یک رژیم دیکتاتور بود و رژیم اسلامی یک رژیم توتالیتر است که همهکس و همهچیز را نابود میکند و همه را باید رهبر بگوید. یک مشت لات و چاقوکش را به خیابان میریزد. همه چیز را به آتش میکشد و حرف فقط حرف رهبر و پیشواست. مثل هیتلر مثل استالین. در حالی که دیکتاتور قدری میترسد یک مأمور سانسور برای خودش دست و پا میکند. مثلاً سیمای غریب یک دیکتاتور را گارسیا مارکز خوب ترسیم میکند ولی تا به امروز هیچکس نتوانسته است به درستی سیمای یک رژیم توتالیتر را ترسیم کند و وای به حال ما اگر نتوانیم چنین کنیم. اواسط پاییز سال 62، وقتی غلامحسین ساعدی در خانهاش در پاریس این یادداشتها را مینوشت، آیا میدانست که کمتر از یک دهه بعد داستان «گاو» او، بخشی ثابت از کتابهای درسی همین جمهوری اسلامی خواهد بود که دانشآموزان دبیرستانیاش، باید در امتحان تاریخ ادبیات، به این سؤال پاسخ دهند که «گوهر مراد، نام مستعار کدام داستاننویس بزرگ تاریخ معاصر است؟» آیا اگر ساعدی، این را میدانست باز هم جمهوری اسلامی را نظامی توتالیتر معرفی میکرد؟ آیا اصلاً ساعدی واقعاً این را نمیدانست در حالی که امام خمینی (رحمهالله علیه) سالها پیش، فیلم «گاو» را تماشا و آن را برای معرفی وضع مردم آن دوره، مؤثر و مفید دانسته بود؟ آیا ساعدی مطلع نبود که «مهرجویی» که از سوی «مرکز ملی سینمای فرانسه» برای ساختن سناریوی او انتخاب شده است، سال 59 در ایران، «مدرسهای که میرفتیم» را ساخته بود و آیا این واجد هیچ معنایی نبود؟ آیا او وقتی در همان سالهای تبعید خودخواستهاش به پاریس مینوشت که «عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم»، ممکن بود نداند که نمیشود نظامی هم توتالیتر باشد و هم مهمترین نهاد فرهنگیاش در عرصه ادبیات، کانون نویسندگانی باشد که بسیاری اعضای هیأت دبیرانش، یا مثل خود او اپوزیسیونهای خارجنشین هستند یا اپوزیسیونهای داخلنشین؟ اما موضوع اصلی این یادداشت، فیالحال پاسخ به این سؤالات یا کنکاش در انگیزهها و منش ساعدی نیست بلکه مساله آن است که چرا میان ساعدی که ما میشناسیم و ساعدی آنگونه که بود، فاصله، این چنین زیاد است؟ فاصلهای را که میان «نیما یوشیج» مبدع شعر نوی فارسی تا دوست پیرشده جلال آل احمد در ماجرای امضای دعوتنامه فستیوال بخارست از جوانان در سال 1332 وجود دارد، چگونه باید پر کرد؟ چرا میان «شاملو»یی که این سالها در جریانهای اجتماعی-سیاسی بازنموده میشود با واقعیت «شاملو» این همه اختلاف هست؟ و «کیارستمی» که پیش از مرگش، به علت خنثی بودن، انزوای اندیشهای و حتی انزوای فیزیکی بر اثر خارجنشینی و دوری از مرزهای وطنش، قادر به ساخت سینمایی نبود که از اندک اقبال مخاطب عام و بعضاً حتی خاص برخوردار باشد، چگونه ناگهان به موجی فرهنگی تبدیل شد؟ البته چرایی این اتفاق، یک بحث است و چگونگی وقوع آن، بحثی دیگر؛ اما از همه مهمتر نتایج و تبعات آن است. وقتی یک جریان مؤثر فرهنگی در مقوله ادبیات یا سینما یا موسیقی و... به مرور و در طول زمان فرصت بازخوانی پیدا نکند، درباره آن، سکوت برقرار خواهد شد و این سکوت دو تعبیر خواهد یافت.
جمهوری اسلامی در پی سیطره سکوت نیستنخستین تعبیر از این سکوت آن است کسی که صاحب قدرتی سیاسی است، این جریانها را ساکت کرده است. در این حالت باید توجه داشت که فقط وجود منفعت یا منافعی در سانسور، استفاده از آن را برای آن صاحب قدرت، توجیه میکند. سانسور فقط هنگامی به کار میآید که صاحبان قدرت، اطمینان داشته باشند که مردم، جز از کانالهای اطلاعاتی ایشان، از جای دیگری اخبار و اطلاعات را پیدا نخواهند کرد. این شبیه همان اتفاقی است که نویسندگانی چون جرج اورول در رمان 1984 و فرانسوا تروفو در فیلم فارنهایت 451، بهترین نمونههای آن را درباره نظامی توتالیتر، متأثر از تجربه حکومت استالین و هیتلر، خلق کردند و البته این درحالی بود که خود سابقاً، چپگرایان سوسیالیستی بودند که در یک گردش به راست محافظهکارانه یا شاید منفعتطلبانه به اردوگاه لیبرالیسم پیوسته بودند. اما حالا که قریب به 70 سال از تجربه جهان در توتالیتاریسم و دیکتاتوری به روش استالین و هیتلر میگذرد، و جهان خاطره گورباچفها را به روشنی به یاد دارد، چطور میشود باور کرد که نظامی به این روش به دنبال سانسور باشد؟ یعنی چطور میشود باور کرد که حکومتی، آن چنان احمق باشد که این همه ابزارهای کارآمد در شکستن مرزهای فرهنگی را نبیند و به دنبال ایجاد سیطره سکوت باشد، آن هم در جمهوری اسلامی که در کانون توجه همه ناظران سیاسی و فرهنگی جهان است؟ بنابراین به لحاظ کارکردی، منفعت استفاده از ابزار سانسور به طوری گسترده، کلاً منتفی است و هر چشم بینایی میتواند به سادگی ببیند که چنین ابزاری حتی اگر مورد قبول بود، در شرایط فعلی مناسبات جهان با ایران، هرگز به شکلی وسیع کارآمد نبود. نظام اسلامی، به لحاظ تفکری برخاسته از نگاهی دینی است که نقشآفرینی فعال جریانهای ضدفرهنگی را نمیپذیرد و این نه یک «حرف مگو» یا «شراب خانگی ترس محتسبخورده»ای است که حاکمیت جمهوری اسلامی از فریاد زدن آن بترسد و نه موضوع رازآلود یا پنهانی است که بابت افشای آن شرمگین باشد. اسلام، از اساس آزادی و آزادی بیان به معنای لیبرالی آن را قبول ندارد و در شریعت آن، موضوعاتی چون حرمت نشر کتب ضاله، همواره وجود داشته و مورد بحث قرار میگرفتهاند. این رویه را «سانسور» نامیدن همانقدر احمقانه است که دین را با ایدئولوژیهای قرن بیستمی زاییده نفس بشری، یکی گرفتن. «حرام» اصولاً به واژهای اطلاق میشود که اگر قدرتی غیر اسلامی هم بر جامعه حاکم بود شخص مؤمن به واسطه نهیای درونی سراغ آن نمیرفت اما در حکومت اسلامی، قطعاً چنین وظیفهای بر دوش زمامداران است که از توسعه یا اشاعه مصادیق حرام جلوگیری کنند.
فواید ناشی از بیخبریتعبیر دوم این سکوت، آن که آن جریان به طور خودخواسته سکوت کرده یا دستکم سکوت موجود را بر هم نزده است چرا که در بیخبری ناشی از آن فوایدی است. میشود این چهرهها را بزرگ داشت بیآن که مجبور باشیم آنان را بشناسیم. میشود بر موج اخبار مربوط به مرگ هنرمندی سوار شد، حقیقت منزوی و جامعهگریز او را پنهان کرد، از سینمای مطرود و متروکهاش، موزهای بزرگ اما از چشمها پنهان مانده ساخت بدون آن که اندکی شناخت از او حاصل شده باشد. اصل ضعف آن است که جریان اطلاعرسانی باید مثل آبیاری قطرهچکانی باشد و نیست. باید به دور از جنجالها، همیشه از مجاری ثابت و آرامی اطلاعات دقیق و درست به جامعه تزریق شود که نمیشود. باید به دنبال ایجاد شناختی مستمر بود تا در پیک وقایع روز و دمیدن در شیپورهای تبلیغاتی، راه را گم نکرد که مدام گم میشود. نیروهای راست نظام از سکوت در عرصه فرهنگی ضربه خورده و میخورند اما نه چون عامدانه، چپیها را سانسور کردهاند بلکه فقط چون تلاشی برای شناساندن درست جریان فکری- فرهنگی ایشان به جامعه نکردهاند و این بازی خطرناک، دوسرباخت است چون هم به نتایج احتمالی ناشی از حذف رقیب نخواهند رسید و هم به توتالیتاریسم متهم خواهند شد.