حبیبالله عسگراولادی در قامت یک پدربزرگ؛ درگفتگو با میثم عسگراولادی:
نشاط کاری پدربزرگ، حیرتآور بود/ زبان جوانان را خوب میفهمید
واقعاً ما یا محافظین ایشان که جوان هم بودیم خسته میشدیم. ساعت شش صبح از خانه بیرون میآمدند و ده یازده شب برمیگشتند. روزهای تعطیل هم به امداد میرفتند و این روزها را بیشتر به ملاقاتهای مردمی اختصاص میدادند تا از نزدیک با مشکلات مردم تماس داشته باشند.
گروه تاریخ « نسیم آنلاین »- میثم عسگراولادی، فرزند مرحوم حاج مهدی عسگر اولادی و نواده بزرگ مرحوم استاد حبیب الله عسگراولادی است. او درگفت وشنودی که پیش روی دارید، به بازگویی جوانبی از حیات نیای خویش پرداخته است که در گفت وشنود های مشابه،کمتر میتوان از آن سراغ گرفت.
سه سال از رحلت پدربزرگ شما میگذرد. احساستان چیست؟من که واقعاً احساس میکنم ایشان در بین ما هست و فقدان ایشان برایم جا نیفتاده است.البته ودر مجموع،برای خانواده ما ضایعه بسیار بزرگی بود.
چند سال دارید؟35 سال.
پس ایشان را خیلی خوب درک کردهاید.اینطور نیست؟بله، این توفیق را داشتم که هشت نه سالی در دفتر ایشان بودم و از نزدیک با کارهایشان و خدماتی که انجام میدادند آشنا هستم و برایم محسوس است که فقدانشان چه ضایعه بزرگی برای اجتماع و محرومان است.
خاطرهای را از پدربزرگتان نقل کنید،خاطره ای که بر شما وزندگی تان تاثیر زیادی داشته است؟پدر ما پسر بزرگ حاجآقا بودند. ایشان یکسری بیماری داشتند، از جمله اینکه کلیههایشان از کار افتاده بود و دیالیز میشدند. یک سال قبل از فوتشان قرار شد پیوند کلیه انجام بدهند و جوانی هم پیدا شد که حاضر شده بود کلیه را بدهد. آزمایشهای اولیه هم انجام شدند. من و عمویم خدمت حاجآقا رسیدیم که میخواهیم این پیوند کلیه را انجام بدهیم، صلاحدید شما نسبت به این قضیه چیست؟ فرمودند: «چه بگویم؟» کمی ناراحت شدیم. عمویم گفتند: «این چه حرفی است؟ ایشان پسر بزرگ شما هستند و قرار است سلامتی خود را به دست بیاورند. چطور میگویید من چه بگویم؟» ایشان گفتند: «خیلی خوشحالم پسرم بخواهد سلامتیاش را به دست بیاورد، ولی به قیمت اینکه جوان مردم به خاطر گرفتاری مالی کلیهاش را بفروشد؟ این خوشحال مرا از بین میبرد». رفتیم و این حرف پدربزرگ را به خدا بیامرز پدرم گفتیم و ایشان گفتند پس شما کاری نداشته باشید. بعد آقابزرگ با آن جوان صحبت کردند که چرا میخواهی کلیهات را بفروشی؟ معلوم شد برای نیاز مالی است. حاجآقا او را معرفی کردند و نیاز مالیاش حل شد.
واین رویداد بر ذهن وعواطف شما تاثیر زیادی گذاشت...همینطور است. دهه آخر ماه صفر که روضه برگزار میکردند، خودشان از ابتدا جلوی در میایستادند و حتی یک بچه کوچک هم که میآمد، جلوی پایش بلند میشدند و احترام میکردند. سالهای آخر که پادرد و کمردرد داشتند با تکیه به عمویم یا یکی از ما که در کنارشان بودیم به احترام تمام اقشار جامعه بلند میشدند.
چطور ایشان زبان نسل شما را اینقدر خوب میفهمیدند؟
هم زبان جوانان را میفهمیدند، هم دل میسوزاندند. فکر میکنم به خاطر انس با قرآن بود. امداد که خدمتشان بودم، هر روز 20 دقیقه نیم ساعت، قرآن میخواندند و میگفتند: هر آبرویی که دارم از خداست. یک روز فرمودند ما سه برادریم. زندگیام در میان این برادرها از همه سادهتر بود. چهار فرزند پسر دارم که زندگیام بین این پسرها هم از همه سادهتر است. خداوند به این دلیل به من آبرو داده است که بندگی خودش را کردهام و همیشه به اهلبیت(ع) توسل میکنم.
ایشان تعریف میکردند: مرحوم شهید مطهری به مکه و مدینه رفته بودند و سه حاجت داشتند. یکی از آنها راجع به مسائل کشور بود، یک حاجت راجع به خانوادهشان و سومی هم راجع به خانواده گرفتاری که حاجت خواسته بودند. ایشان در حرم حضرت رسول(ص) حالت خواب پیدا میکنند و در خواب خدمت حضرت رسول(ص) میرسند و حاجاتشان را بیان میکنند. حضرت دو سئوال اول را جواب میدهند و در مورد سئوال سوم میفرمایند: به کشورتان برگردید، در آنجا موضوع حل میشود. شهید مطهری برمیگردند و هنوز دنبال پاسخ سئوال سوم بودهاند که میفهمند حضرت امام حکم نمایندگی خود را در کمیته امداد و ستاد زکات و فطریه به حاجآقا واگذار کرده بودند.
اشاره کردید در دفتر ایشان بودید. آیا با شما یا جوانان دیگر جلسات خصوصی هم داشتند؟با جوانان مؤتلفه زیاد جلسه داشتند. ما هر مشکلی که برایمان پیش میآمد، اولین جایی که میرفتیم خدمت ایشان بود. وقتی از مسئلهای ناراحت میشدیم یا دلمان میشکست با ایشان که حرف میزدیم، آرام میشدیم و جوابمان را میگرفتیم و مشکلمان برطرف میشد.
مصداقی از شیوههای برخورد ایشان را بگویید؟چند بار مشکلات عاطفی پیدا کردم و ایشان چنان خوب انسان را قانع میکردند که مسئله آدم حل میشد. مثلاً شخصی در اقوام در اثر سرخوردگی عاطفی به اعتیاد روی آورده بود. ایشان توانستند او را در بیمارستان بستری کنند و ترک کرد و الحمدلله الان هم زندگی سالمی دارد و پیش زن و بچهاش هست. خود حاجآقا برایش کار درست کردند و پول پیش خانه را فراهم کردند و الحمدلله زندگیشان سامان گرفت.
هر کسی در فامیل مشکل پیدا میکرد، زن و شوهرها که اختلاف پیدا میکردند یا افراد دیگر، پیش ایشان میآمدند و ایشان را حَکَم قرار میدادند. هفت هشت مورد اختلاف سنگین مالی را در جریان هستم که ایشان را حَکَم قرار میدادند و چون با دادگاهها هم در تماس بودند، دادگاه هم حکمیت ایشان را میپذیرفتند.
با این همه مشغلهای که داشتند چطور به همه این کارها میرسیدند؟واقعاً ما یا محافظین ایشان که جوان هم بودیم خسته میشدیم. ساعت شش صبح از خانه بیرون میآمدند و ده یازده شب برمیگشتند. روزهای تعطیل هم به امداد میرفتند و این روزها را بیشتر به ملاقاتهای مردمی اختصاص میدادند تا از نزدیک با مشکلات مردم تماس داشته باشند. در روزهای تعطیل پرسنل دفتر هم یا نبود یا کم بود و در سالهایی که نزد ایشان بودم، بیشتر من میرفتم و گاهی اوقات واقعاً خسته میشدم، منتهی ایشان میماندند و نمیتوانستم بروم. ایشان در طول سال فقط ایام عید را استفاده میکردند و در این چند سال آخر هم یک هفته به حج مشرف میشدند.
با اینکه مشکل جسمی هم زیاد داشتند، ولی خیلی انرژی داشتند.همینطور است. میگفتند من این انرژی را فقط از خدا میگیرم. حدیثی را هم نقل میکردند که کسی که میخواهد راهنمایی صد نفر را به عهده بگیرد، باید عقل هزار نفر را داشته باشد و این کار میسر نمیشود مگر با انجام نوافل و نماز شب.