سینمای فقیر در بهشت سوژه‌ها

۴ روایت از «مرصاد» که سینماگران ایرانی نمی‌بینند!

کدخبر: 2239963

اهمیت عملیات مرصاد از ابعاد گوناگون قابل‌ شمارش نیست و روایت یک‌خطی هر کدام از این ابعاد، بار دراماتیک بسیار قابل‌توجهی را به همراه دارد اما کارنامه سینمای ایران در این ‌باره «تقریباً هیچ» است

محسن شهمیرزادی: ایران قطعنامه 598 را می‌پذیرد، اما ساعتی نمی‌گذرد که ارتش عراق به همراه منافقین از 14 نقطه مرزی به کشور حمله می‌کنند و بی‌سابقه‌ترین حمله خود را در شرایطی ترتیب می‌دهند که نیروهای ایرانی به جهت آتش‌بس در حال بازگشت به شهرهای‌شان بودند. پیشروی منافقین در صبح روز حمله شاید از تمام پیشروی‌های ارتش عراق در طول این 8 سال بیشتر بوده است؛ آنها به ‌سرعت شهرهای مرزی را به تسخیر درآوردند و عزم تهران را کرده بودند. هواداران منافقین در کرمانشاه منتظر پیوستن به آنها بودند و عمدتاً به ظاهری مشابه رزمندگان اسلام درآمده بودند تا شناسایی آنها دشوار شود اما خیلی زود ورق برمی‌گردد و آنها با مقاومت شدید مردم و رزمندگان مواجه می‌شوند و جمهوری اسلامی در «مرصاد» آنها را تار و مار می‌کند. اهمیت این عملیات از ابعاد گوناگون قابل‌ شمارش نیست و روایت یک‌خطی هر کدام از این ابعاد، بار دراماتیک بسیار قابل‌توجهی را به همراه دارد اما کارنامه سینمای ایران در این ‌باره «تقریباً هیچ» است! هر چند صحبت‌هایی از تولید «ماجرای نیمروز2» در ارتباط با موضوع عملیات مرصاد مطرح شده ولی هنوز موضوع این فیلم به شکل رسمی رسانه‌ای نشده است. دست‌های خالی سینما در مواجهه با این عملیات شگفت‌انگیز ما را بر آن داشت در 4 ژانر سینمایی، 4 روایت از این عملیات را تنها به عنوان مشتی نمونه خروار از سوژه‌های مرتبط با این عملیات که تاکنون بارها و بارها می‌توانستند تبدیل به یک اثر سینمایی شوند مطرح کنیم. سوژه‌هایی که توجه به آن بدون شک می‌توانست مسیر فعلی سینمای ایران را در جهت پرداختن به سوژه‌های اجتماعی سیاه و ناامیدکننده، تغییر دهد.

حاتمی‌کیا در صف منافقین!

ابراهیم حاتمی‌کیا از جمله فیلمبرداران روایت فتح بود که عملیات مرصاد را از دریچه دوربین به ثبت رساند اما خاطره این سینماگر از آن روزهای جنگ خود سوژه‌ای سینمایی است که می‌تواند در ژانر «معمایی» تبدیل به اثری درخشان شود. ابراهیم حاتمی‌کیا درباره آن روز می‌نویسد: «آن روزها شهر اهواز تصویر خیلی عجیب‌وغریبی داشت. تصویر یک شهر مرده. درست عین فیلم‌های وسترن که اصلاً هیچ‌کس توی شهر نیست یا اگر هست به ‌صورت گذراست. یا تک‌وتوک ماشین‌هایی که به‌سرعت می‌گذرند. وضعیت طوری بود که داشتن یک اسلحه از این اسلحه‌های قدیمی که باید تک‌تک فشنگش را عوض کنی، برای گروه خیلی جدی به نظر می‌آمد. من شاهد این شرایط در اول جنگ بودم؛ همین‌طور شاهد آخرین عملیات در جنگ ایران که می‌شد عملیات مرصاد. این دو دوره عجیب شبیه هم بود. یادم هست در مرصاد نفربر زرهی که باید نیروها را جابه‌جا کند، ژیان بود. پشت این ژیان‌های مهاری که وانت هستند، پر از نیروهای تفنگ به‌دست بود. من به‌عنوان فیلمبردار برای عملیات مرصاد رفته بودم. از طریق کرمانشاه که وارد شدیم، سر و وضع‌مان همان سر و وضع معمولی بود؛ لباس‌های خاکی و همان شکلی که بچه‌های بسیجی آن فضا داشتند. به شهر که وارد شدیم، رفت‌وآمدها یک‌جور خاصی بود، همه یک‌جور مشکوکی به هم نگاه می‌کردند. همان اول به ما گفتند: «لطفاً بروید ریش‌تان را بزنید و لباس‌های‌تان را هم عوض کنید.» خب! ما مقاومت کردیم. فکر می‌کردیم برای چه باید اینجا ریش‌مان را بزنیم یا لباس‌مان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است.» معنایش این بود که الآن منافقین داخل شهر شده‌اند و تیپ‌های‌شان را شبیه ما کرده‌اند و الآن اینطوری قاطی ما هستند. عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عده‌ای ردیف، گوشه دیوار ایستاده‌اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. تیپ‌ها دقیقاً مثل ما؛ لباس‌ها، لباس‌های خاکی و موها درست شبیه مال ما. همه‌شان جزو منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی‌توانم به هر کسی اعتماد کنم. در آن میان چندین بار مرا به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشه دیوار؛ در حد اعدام. ماشین ما رزمی نبود. یک‌مرتبه ماشین را نگه می‌داشتند و روی ما اسحله می‌کشیدند. یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدن‌ها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشین‌مان را پر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند!»

هیجان سقوط و ترس از مردم!

شهید صیاد شیرازی یکی از موثرترین افراد در ساعات اولیه دفاع از کشور، فرماندهی این عملیات را بر عهده داشت. او با هدایت نیروی هوایی ارتش خیلی زود منافقین را تار و مار کرد و تا رسیدن قوای زمینی آنها را در کرمانشاه زمینگیر کرد. روایت شهید صیاد شیرازی از اتفاق جالب و «اکشن» سقوط بالگردهای ایرانی در این عملیات قابل‌ توجه است. شهید صیاد آن روز را اینگونه شرح می‌دهد: «بعد از 24 ساعت که ما حملات هوایی را علیه منافقین ادامه دادیم، دیدیم بخش زیادی از منافقین به سمت شیارها فرار می‌کردند، وقتی دنبال‌شان ‌رفتیم دیدم اینها همه سیانور خوردند و خودشان را کشتند. در این میان پیش می‌آمد که دخترها فرماندهی می‌کردند. از بی‌سیم‌ها شنیده می‌شد: «زری، زری! من بگوشم». اوضاع برای آنها خراب بود. گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. 2 فروند هلی‌کوپتر کبرا گیر آوردیم و یک هلی‌کوپتر ۲۱۴. از اسلام‌آباد رد می‌شدم، دیدیم یک وانتی با سرعت دارد می‌رود. حقیقتش دل‌مان نیامد این یکی از دست‌مان در برود. به خلبان کبرا گفتم: رگباری بزن، ترتیبش را بده. گفت: اطاعت می‌شه. تا آمدم بجنبم، دیدم هلی‌کوپتر رفته بالای سرش، مثل اینکه می‌خواهد اینها را بگیرد، گفتم: «جلو نرو اگر بروی جلو، می‌زننت.» یک ‌دفعه هلی‌کوپتر را زدند، دیدم هلی‌کوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. دود غلیظی مثل قارچ بلند شد؛ اشتباه کردم. خلبان‌ها را راضی کردم برویم بالای سرشان ببینیم می‌شود نجات‌شان داد یا خیر که هلی‌کوپتر دومی گفت توپ من کار نمی‌کند. مجبور به ادامه شناسایی شدیم و تا برگردیم، شب شد. یک‌دفعه تلفن زنگ زد؛ فرماندهی هوانیروز گفت: فلانی! دو تا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! خودمان را به خلبان‌ها رساندیم. گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند؛ سیستم‌های فرمان هلی‌کوپتر قفل شد. ما زدیم به خاک تپه که سقوط نکنیم. کابین باز نمی‌شد، قفل‌ شده بود. شیشه‌اش را شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به‌ طرف تپه مقابل فرار کردیم. بعد منافقین که آمدند، دیدند جای‌مان خالی است، ردپای‌مان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه می‌رویم. افتادند دنبال ما. نه اسلحه‌ای داشتیم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را می‌گفتیم). یک‌دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبرا اصلاً چه جوری شد که یک‌ دفعه آنجا پیدا شدند؟! آمدند به ‌طرف جاده، شروع کردند به زدن اینها، آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این‌طرف فرار می‌کنند، ما از آن‌طرف فرار می‌کنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به ‌طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگر منافق نیست، رفتیم. بعد رسیدیم به روستا و خیال‌مان راحت شد که دیگر نجات پیدا کرده‌ایم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم. ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شد، گفت: شما کی را دارید می‌زنید؟ کارت‌شان را ببینید. کارت‌مان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی و پذیرایی گرم».

فیلمبرداری از عالم غیب!

محمدحسین حیدری، از عکاسان جنگ در این عملیات بوده که تصاویر نابی را از آن روزها به یادگار دارد. وی اخیراً در گفت‌وگوی خود به دوربین در حال ضبط منافقین اشاره ‌کرده است که بر زمین افتاده بود و بسیاری از دیالوگ‌ها و صحنه‌های عملیات مرصاد را از زبان آنها روایت کرده است. ایده نابی که می‌تواند به شکل «دراماتیک» بر پرده سینما تصویر شود. حیدری درباره این اتفاق می‌گوید: «نوع خودروهای منافقین در این عملیات مناسب جنگ شهری بود، یعنی آنها خودروهایی را انتخاب کردند که بتوانند با سرعت حدود 80 کیلومتر حرکت کنند، چون فکر می‌کردند به ‌سرعت می‌توانند خود را به تهران برسانند. ماجرای جالب در این عملیات کشف یک دوربین فیلمبرداری بود که صحبت‌های دو سه نفر از دختران و مردان منافقین را ضبط کرده بود. زمانی که منافقین در چهارزبر تار و مار شدند و عقب‌نشینی کردند این چند نفر زیر یک پل جمع شدند و مشغول صحبت بودند. یک دوربین فیلمبرداری «وی‌اچ‌اس» که برای ضبط فیلم تبلیغاتی از این عملیات توسط منافقین به کار گرفته ‌شده بود هم زیر پل افتاده و روشن مانده بود. این دوربین قسمتی از پا و صورت یکی از آنها را در کادر خود داشت و صدای صحبت‌شان را به ‌وضوح ضبط کرده بود. آنها در این فیلم می‌گفتند: «...مجاهدین ما را فریب دادند و ما فکر کردیم همه‌ چیز برای تشکیل حکومت در ایران آماده است و ما را در این مهلکه انداخته است...» افرادی که در این فیلم بودند از کشورهای اروپایی همچون اتریش و بلژیک آمده بودند و اصلاً آموزش نظامی ندیده بودند، چرا که منافقین فقط به نیروهایی که در عراق داشتند آموزش نظامی می‌دادند».

ماشاءالله نزن!

در کوران جنگ همواره اتفاقاتی خشم و آتش را به خنده تبدیل می‌کرده است، از این ‌رو است که همواره بخشی از ادبیات دفاع‌مقدس به وجه طنز آن اختصاص پیدا کرده است. همان‌طوری که «اخراجی‌ها1» هنوز به‌عنوان برجسته‌ترین کمدی دفاع‌مقدس شناخته می‌شود، آثار و سوژه‌های دیگری نیز می‌توانند در این ژانر ظاهر شوند. صفدر لک، جانباز جنگ تحمیلی از اتفاقات جالبی در بحبوحه مرصاد سخن می‌گوید: «ما چون تازه وارد منطقه شده بودیم اصلاً با منطقه آشنا نبودیم و نمی‌دانستیم چکار کنیم، چون جاده مسیر اسلام‌آباد و کرند غرب که به تیپ 57 می‌رسید توسط منافقین بسته ‌شده بود. از جاده فرعی و مال‌رو با هر زحمتی خودمان را به قرارگاه تیپ 57 در تنگه رساندیم. نیروهای موجود در آنجا همه شوکه شده بودند و اصلاً انتظار حمله و پیشروی دشمن تا اسلام‌آباد و گردنه را نداشتند. در قرارگاه تعدادی از نیروهای ویژه اطلاعاتی منافقین توسط بچه‌های حفاظت‌ و اطلاعات تیپ 57 دستگیر شده بودند که از لحاظ لباس و قیافه بعضاً شبیه ما شده بودند و آدم از دیدن آنها با آن لباس‌ها گیج می‌شد. آنها می‌گفتند ما را اشتباه گرفته‌اید و منکر ارتباط خود با منافقین بودند. یکی از آنها کارت آموزش‌وپرورش باختران را به همراه داشت و دیگری می‌گفت من کشاورزم و لباس کردی به تن داشت. دیگری می‌گفت من کارمند دولت هستم و به دنبال برادرم آمده‌ام. اعتراف نمی‌کردند جزو منافقین هستند و هرگز اطلاعاتی نمی‌دادند. یکی از پاسداران واحد اطلاعات و عملیات که تازه ‌رسیده بود و دید اعتراف نمی‌کنند با استفاده از تجربه خودش دست به ابتکار جالبی زد و گفت شلوارتان را در بیاورید. آنها نیز بشدت امتناع می‌کردند. با فشار بچه‌ها، شلوارهای‌شان را درآوردند که با تعجب دیدیم همه‌ آنها شلوارک‌های سفیدرنگ و یک مدل‌ سازمانی یک‌جور دارند که داخل جیب زیپ‌دار هر کدام نیز قرص سیانور وجود داشت که فرصت استفاده از آن را نیافته و به اسارت درآمده بودند. در همان روز برای یکی از بچه‌های لشکر اتفاق جالبی افتاده بود. زمانی که ماشاءالله بازگیر (یکی از فرماندهان کنونی سپاه) با همرزمان دیگر برای حمله به ساختمان کارخانه آرد نزدیک سه‌راه اسلام‌آباد می‌رود، در حین درگیری توسط یکی از منافقین که پلدختری بود شناخته می‌شود و قبل از اینکه همدیگر را هدف قرار دهند، منافق زن از روبه‌رو داد می‌زند که ماشاءالله تیراندازی نکن! منم صبا، همسایه‌تان و این موضوع باعث تعجب بازگیر می‌شود. بازگیر و صبا قبلاً در شهر پلدختر همسایه بودند و کاملاً همدیگر را می‌شناختند؛ شوهر صبا هم در همین عملیات کشته می‌شود و خودش هم اسیر».

منبع: وطن امروز

ارسال نظر: